سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 89/4/7:: 10:0 صبح

چند دقیقه ای دیر شده .. این دم رفتنی هی می رود دستشویی و هی می آید .. هی دوباره .. سه باره .. با چند دقیقه تاخیر می رسانی اش به باشگاه .. می رود توی سالن را نگاه می کند و سریع بر میگردد ؛ مامان بچه ها دارن بازی می کنن ، من میترسم برم ، شما هم بیا .. همینکه دست میبری سوئیچ را بچرخانی و ماشین را خاموش کنی و با او بروی داخل باشگاه حس بدجنسی مادرانه ات گل می کند .. میخکوب میشوی روی صندلی .. می گویی ؛ برو .. برو بگو سلام .. هیچی بهت نمیگه .. میگه بیا مشغول شو ! .. قیافه اش درهم می شود .. چند قدم با شک بر می دارد .. منتظر است بروی همراهش و به مربی سفارشش را بکنی .. دیگر جای ماندن تو نیست .. باید بروی و بگذاری خودش مشکل را حل کند .. می روی چند متر جلوتر پارک می کنی .. طوری که هوایش را داشته باشی و او متوجه نشود .. چند دقیقه از توی آینه باشگاه را زیر نظر می گیری مبادا پسرک از در بیاید بیرون .. نه ! خبری نیست ، ظاهرا رفته ! تمام طول مسیر تا خانه را فکر می کنی .. فکرهای عجیب غریب .. مادرانه .. دلشورانه .. بدبینانه .. عذاب وجدانانه .. سرکوفت زنانه .. نکند با خودش فکر کند چه مادر بی خیال و بی رحمی دارم که رهایم می کند و می رود !؟ نکند که با خودش فکر کند برایم مهم نیست چه اتفاقی بین او و مربی می افتد !؟ باید تا ساعت 10:30 صبور باشم .. باید با روی خوش بروم دنبالش .. باید بداند که برای مرد شدن راه درازی در پیش دارد ! باید بداند که مادرش ناچار است رفیق نیمه راه باشد ..  نیمه ی دیگر راه را باید مردانه قدم بردارد !


کلمات کلیدی :